گندم جونگندم جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

گندم طلائی ما

ماسوله 25 خرداد

خیلی وقت بود میخواستیم نازدونه رو ببریم ماسوله اما فرصت نمیشد،ما زیاد ماسوله رفتیم آخه هر مهمونی میاد برامون دوست داره بره ماسوله رو ببینه بس که جای قشنگیه،آخرین باری که رفته بودیم گندمی تو دل مامانش بود جاده ی زیبای فومن     پارک فومن و مجسمه های قشنگش             قبل از ماسوله رفتیم باغ پرندگان       آخ قربون ژست گرفتنات         خیره به زیبایی طاووس شده بودی   عاشق بدو بدو کردنی دیگه   ماشین سواری هم کردی که خیلی خوشت او...
29 خرداد 1394

تعطیلات خرداد+اولین شهر بازی

خیلی عجیب بود که ما 3 روزتعطیلی رو موندیم رشت البته دودل بودیم برای رفتن از طرفی مامان جون هم میگفت بیاین اینجا برای گندم تولد بگیریم،ولی واقعا نمیشد من خیلی کار داشتم،برای همین موندیم،من از صبح تا عصر به کارام میرسیدم،غروب هم میرفتیم بیرون از سه شنبه شروع میکنم،شب نیمه شعبان بود اولش رفتیم برای شما ی کفش خوشگل خریدیم بعدشم رفتیم مولودی آماده برای رفتن   خدارو شکر با کالسکه هیچ مشکلی نداری و اگه4 ساعتم بیرون باشیم توش میمونی،ی وقتهایی هم میای بیرون یکمی راه میری دوباره میشینی،بعضی وقت هام پشت و رومیشینی     اینم کفش های خوشگل گل دختر   قبل از اینکه مولودی شروع بشه رف...
27 خرداد 1394

روزانه های بیست وچهار ماهگی

سلام عشقدونه ی من ببخشید که دیر به دیر وبتو آپ میکنم آخه این ماه اصلا فرصت نداشتم،همش درس وامتحان وسمینار،اصلا وقت نداشتم درست وحسابی باشما بازی کنم،وقتایی که حوصله ات سر میرفت میاومدی جزوههامو میبستی و میگفتی: درس نه...درس بسه الان دیگه جمله میگی و خیلی حرف زدنت پیشرفت کرده بهت میگیم پستونکت چی شد،میگی: هاپو خو (هاپو خورد) البته بعضی روزها یکسره میکنی و همش میگی: مانیا هاپو خو،مامانو هاپو خو،جیجی هاپو خو،.. کلا هر چی به چشمت بخوره میگی هاپوخورد اسم مامان و بابا وخودتومیدونی ومیگی، ماما میجه،ماتیزا،دندو (dando)بعضی وقتها هم میگی ددو طلا (گندم طلا) عاشق فیلم شمعدونی هستی،وقتی شروع میشه بی حرکت میشینی و تماشا ...
26 خرداد 1394

تولدت مبارک فرشته ی صورتی ما

و... دخترکمون دو ساله شد این دو سال بهترین سالهای زندگی مامان وبابا بود،دو سالی که لحظه به لحظه شاهد بزرگ شدن میوه ی دلمون بودیم،فرشته ای که روز اول حتی میترسیدم بغلش کنم بس که کوچولو ونحیف بود،وحالا این فرشته برامون آواز میخونه و میرقصه و ما گاهی اوقات یادمون میره که دخترکمون همون فرشته کوچولوییه که 18 خرداد 92 ساعت 8:22 دقیقه از جسم مادرش جدا شد و شد یک انسان مستقل که البته حتی نمیتونست گردن بگیره گاهی اوقات نوزادی گندمی یادمون میره و وقتی ی نی نی میبینیم میگیم وای خدای من شکرت که دخترمون انقدر بزرگ شده امسال هم به خاطر امتحان مامان نتونستیم بریم کیاکلا برای تولدت عزیزم،قرار بود همینجا دوستامونو دعوت کنیم که اونها هم نبودن ...
19 خرداد 1394
1